شقایقی نگران بهار التیام را زمزمه میکرد و شباویزی عاشق هوهوی خود را برای اجرای بعدی مشق میکرد ....
باد آسمان را جارو کرد
حتی ذره ای ابر نبود که من تن داغ دیده ام را به پناهش برسانم
هوا شلاق سرد نفس را بر پرده سماق گوش عصیان می کوبید
قندیلهای ناسزا و سزا کوتاه و بلند شب شیشه ای برف را میسرودند
و تن بلورین تو زیر مهتاب انکار و اقرار باغ را ندا زد
شب به پایانش نزدیک شد
گلو در فغان بغض و دیده در کوره آب .....
شاعری مطرب آواز غروب را نت به نت هجا به هجا به نظم درآورد
ساحل، طوفان یغما زدگان را داد میزد
و نسیم ویرانی این رویا را برای باد مژدگانی آورد ...
و در آخر من با همه این التهاب هنوز تفهیم اتهام نشده ام!